«هرچه میخوانم نمیفهمم.» این اولین جملهای بود که با صدایی بغض آلود گفت و سپس با چهرهای درهم به دستهایش خیره شد و انگشتانش را به بازی گرفت.
میگفت هنوز کتاب را باز نکرده، سرش گیج میرود و تمرکز حواسش را از دست میدهد، و وقتی هم که با هزار زحمت، حواسش را متمرکز میکند، جملات کتاب برایش هیچ مفهومی ندارد، و با اینکه وقت زیادی را صرف مطالعه میکند، از این همه مطالعه نتیجهای نمیگیرد، و برای همین، امتحان امروزش را خراب کرده بود و معتقد بود که امتحان نیم ترم را بدتر هم خواهد داد و هیچ امیدی به کسب نمرۀ قبولی نداشت.
پرسیدم :« حالا چه میخواهی بکنی؟»
گفت:«اجازه بدهید که امتحان نیم ترم را ندهم؛ این طور فقط اعصاب خودم و شما را خرد خواهم کرد.»
پرسیدم: «اگر در امتحان نیم ترم شرکت نکنی، مشکلت حل خواهد شد؟»
با ناراحتی گفت: «نه، اما حداقل نمره تک در کارنامه نیم ترمم نخواهم داشت و امیدوارم تا آزمون ترم بتوانم آن را جبران کنم.»
گفتم: «برای من مسالهای نیست که در این آزمون شرکت نکنی، اما فکر میکنم که این کار اشتباه است و بهتر است به جای اینکه تسلیم اضطراب شوی و به خودت تلقین کنی که درس را نمیفهمی، با اعتماد به نفس در این امتحان شرکت کنی و مطمین باشی که موفق خواهی شد.»
با عصبانیت گفت: «شما حال و روز مرا درک نمیکنید. فکر میکنید که میخواهم از زیر کار در بروم و از روی تنبلی دنبال بهانه میگردم؛ اما باور کنید که اصلا مغز من کشش مطالب مشکل و پیچیدۀ فلسفه را ندارد، و من هر چه سعی میکنم و درس میخوانم، بیفایده است.»
میدانستم آنچه که میگوید، واقعیت ندارد؛ زیرا او دانش آموز مستعد و باهوشی بود، اما اضطراب و ترس از عدم موفقیت، ذهن او را فلج کرده بود و تصور میکرد که در این امتحان و شاید امتحانات دروس دیگر، موفق نخواهد شد.
گفتم: بیا با هم یک قرار بگذاریم: تو قول بده به روشی که میگویم درس بخوانی و من هم تعهد میکنم که اگر با وجود استفاده از این روش، موفق نشدی، نمرۀ آزمون نیم ترم را در نظر نگیرم.
از نگاهش مشخص بود که اطمینان چندانی به این روش ندارد؛ اما پذیرفت که در حال حاضر، این بهترین راه حل است که نظر هر دوی ما را تا حدودی تامین میکند.